.


جنگ، چیز عجیبی نیست، به یک باره چشممان را باز می‌کنیم می‌بینیم درست وسط میدان جنگ، سرگردان، میانِ بودن یا نبودنیم. از هر سو صدای شلیک و انفجار به گوش می‌رسد و آژیر خطر که از رادیو پخش می‌شود و می‌گوید به پناهگاه بخزید، که وقت مردن فرا رسیده است، که قرار است بمب بر سرتان فرود آید. 

همان آژیر خطری که هیچ‌گاه از فراز آسمان زندگیِ ما کاملا قطع نشد، و پنهان در رگِ زندگی جریان داشت و ما تمام عمر را در همسایگی با او و با تشویش و هراس زیستیم. 


 جنگ، چیزی شبیه سکته است، یک باره از راه می‌رسد. درست زمانی که آدمی کاری از دستش بر نمی‌آید جز این که به اغما برود تا شاهد مرگ خویش نباشد. جنگ، ویران شدن هر چیزی است که یک ملت، با جانی فرسوده برهم بنا کرده‌اند و سقوط عمارتی است که آجرهایش را از رنج نسل‌های پیاپی ساخته‌اند. 

فرو افتادنِ تلخِ جان‌هایی است که قرار بود شیرین بزیند. برخاستن گرد و غباری است که راه نفس را بر ریه‌های تاریخ می‌بندد. ناقوس شوم پایانی دردناک است. جنگ که از راه برسد، سقف هر خانه‌ای و هر دیواری چون کمین‌گاهی می‌شود، فرو می‌ریزند و ساکنانش را به فراموشی تاریخ می‌برند.


وقتی مقدمات جنگ را فراهم می‌کنند، وقتی دارند ماشین جنگی را آماده می‌کنند، وقتی دارند زین اسب‌شان را می‌بندند و هنگامی که  همه خوابند، جنگ آغاز می‌شود. طبلِ جنگ را می کوبند و ما با صدای اولین شلیک، ناگهان از خواب برمی‌خیزیم که دیگر دیر شده است.


  تمداران، ما را هماره در میانه‌ی دو راهه‌ی ذلت و مردن رها کرده‌اند. گفته‌اند و می‌گویند یا با عزت می‌میریم و یا با خفت می‌زییم.  و ما چه تلاش‌ها کردیم که از دوراهه‌ی کاذب خفت و عزت بیرون بیاییم و بگوییم: هستی، زندگی و انسان پیچیده‌تر از آن است که در این دو گانه‌ها محدود و خلاصه شود. آنان زندگی را در بن بستِ "این یا آن" مچاله کردند. کاری که آنان کردند این بود که به بهانه‌ی عزت، زندگی را تحقیر کردند. به هزینه ی غنی سازی اورانیوم، جامعه و فرهنگ را فقیر‌سازی کردند. 


نتیجه آن شد که "دل بریدگانِ" از این وادی رو به فزونی گرفت و نومیدان بر کوه رنج‌شان افزوده شد. پرسشی کشنده دوباره بر جان و ذهن جامعه سایه افکند که: آیا جنگ می‌شود؟ همین پرسش است که بازارِ کسب و کار را تیره می‌سازد. در نتیجه، غول گرانی افسار گسیخته، بی مهابا همه را زیر پای خود لگد می‌کند. 


کاش به جای اورانیوم، زندگی را غنی سازی می‌کردند و به جای پنجه انداختن با این و آن، پنجه در مشقات و دردهای مردم می‌افکندند و کاش به جای رویای افتخار آفرینی تاریخی، اجازه می‌دادند نسیم زندگی، چهره‌ی ملت را نوازش می کرد. 

حاکمان باید توضیح دهند که چرا به این جا رسیدیم که یا باید مرگ را انتخاب کنیم یا زندگی آلوده به تحقیر را.


 ما زاده شدیم که زندگی کنیم، اگر "هادِس" کمی سکوت می‌کرد.


** هادِس، در اساطیر یونانی، فرمانروای مردگان و جهانِ زیرزمینی است.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قطعات دوسان Cynthia اگه دوس داری php یاد بگیری همراه من باش گردشگري نوشتن... بافت میبد تنهام بذار ... Christian وبلاگ تخصصی شهرسازی - رحمان بازیار