در اسارت کلان روایتها
با ایدههای بزرگ میخواهند جهان را تغییر دهند، ستمِ کافرانه را محو نمایند و تو گویی برای جهانیان برنامه دارند. دیوارِ آرمانهای بزرگ و رؤیاپردازانهشان را ، هر روز بالاتر میبرند. آنان در جام آینده، عکسی از رخ محبوب خود را که همان جهانی عاری از کفر است، میبینند.
کلان روایتی است که به کمتر از پاکسازی همهی جهان رضایت نمیدهد. میخواهند قبلهی اول مسلمانان را از چنگ یهود بیرون بیاورند. فلسطینیان را به وطنشان بازگردانند. استکبار و نظام سرمایهداری را در هم بشکنند و همهی اسیرانش را آزاد کنند. در پی امت سازی هستند و مستضعفان یمن و سوریه و آن سو و این سوی کرهی خاکی را نمایندگی می کنند.
ما با این ایدهپردازی و ایدهپردازان دو مشکل داریم:
1. هنگامی که به گفتار و ایده ها و ادعاها نظر میافکنیم و با عملکرد و رفتارشان مقایسه میکنیم، به تعارض میرسیم. تعارضی میان ادعا و رفتار. تعارضی عمیق و جانکاه که روح را میخراشد. درمیمانیم آن آرمانها را با این عملکردها چگونه جمع کنیم. وقتی ناخودآگاه به مقایسه کشیده میشویم، میبینیم اینها با هم نمیخوانند. چگونه میتوان آن مدینه ی فاضله را ادعا کرد و این همه مفاسد و عملکرد متناقض داشت؟ اگر قرار است به آن آرمان های "شهرِخدا" جامهی عمل بپوشانند، آن گاه این شیوه از حکمرانی و این حجم از رفتارهای ناموجه را چگونه باید تحلیل کرد؟
2. مشکل دوم این است که چنین آرمانها و ایدهها و این نحوه از حکمرانی، ما را با چالشهای پیدرپی و فرساینده مواجه کرده است. تنشها و هراسها و افت و خیزهایی که چون موج میآید و از سرِ ما میگذرد و ما در هر موج فرسودهتر و شکستهتر میشویم. حاکمان، رویاپردازی میکنند و ما ملت باید هزینهی آرمانها و رویاهایشان را بپردازیم. این ایدهها اگر هم در نفس خودشان خوب و مطلوب باشند اما مشکلشان این است که زندگی ما مردمان این سرزمین را هزینهی رؤیاهاشان کردهاند.
این چنین شده است که گسستی عمیق میان آن چه حاکمان میطلبند و آن چه امروزه مردم میخواهند پدید آمده است. حاکمیت میخواهد عظمت تاریخی تمدن این سرزمین را احیا کند. حاکمیتی پرشکوه و افتخارآمیز که چشم و دلِ همگان را برباید. اما هر روزه انبوهی از مفاسد همچون موریانه از درون، تهی و سستاش میکند. مردم از خودشان میپرسند در این وانفسای آشوبناک و ناپایدار و در میان قایق سرگردان ت، چگونه میتوان زندگی کرد و چگونه میتوان زنده ماند؟ آن زندگی که رنجِ اکنون و هراس از آینده، جانش را نخراشد و آن گونه که این همه فراز و نشیب و بار سنگین، دوش او را در هم نشکند و زخمی نکند.
ما زاده شدیم، نه برای روایتهای بزرگ، بلکه برای آن که هر یک از ما به شخصه، زندگی را روایت کنیم. ما زاده شدیم که هستی را تجربه کنیم و نه این که سوخت لکوموتیو تاریخ برای پیشبرد اهدافش شویم. آرمانهای انسانگرایانه اگر زیبا هستند، برای آن است که در خدمت انسان باشد و نه انسان در خدمت آن. ما نه به دروازهی تمدن هخامنشی رسیدیم و نه پا به دروازهی تمدن اسلامی خواهیم گذاشت. فقط میخواهیم کمی زندگی کنیم. و فکر نمیکنم این خواسته ی نامعقولی و سنگینی باشد.
ارابهی آرمانهای بزرگ، از روی زندگی ما عبور می کند و ارابهرانان، چشمهایشان را به بلندای افق دوختهاند که صدای شکستن استخوانهای زندگی را نمیشنوند. ما از یک سو شاهد تعارض گفتار و رفتارشان هستیم و از سوی دیگر، باید نتایج دردناک چنین تی را تحمل نماییم.
اینک پرسش اصلی این است: وظیفهی دولت چیست؟ اساسا دولت تشکیل میشود که چه اتفاقی رخ دهد؟
در زمانهای که بر تغییر و تحول استوار شده است، مسیرِ تغییرِ پیش روی ما، اما صعب و عبور از آن سخت شده است.
وقتی میشنویم شخصی فقیر است، و یا وقتی میخوانیم فلان کشور، کشور فقیری است البته در گام اول به این میاندیشیم که لابد گرفتار فقر معیشتی و مادی هستند. این گونه از فقر را با دستان خالی آدمیان و سفرههای تهیشان میسنجیم. چنین فقری البته، درهم شکننده و نابودگر است. چنین فقری، از کسادی و نقصان در محیط کسب و کار ایجاد میشود. به سخن دیگر، وقتی محیط کسب و کار، رونق نداشته باشد و نتواند خود را بازتولید کند، فقر، نتیجهی ضروری و حتمی آن خواهد بود.
اما مگر فقر صرفا به فقر مادی و مالی محدود میشود. فقر نیز ابعاد و اضلاعی دارد. هر کدامشان مهم و اساسی است و باید مورد توجه قرار گیرد. زیرا هر فقری، رنج و ناتوانی است، چه در ناحیه ی فقر اقتصادی باشد و چه سایر وجوه فقر. وقتی دین، نتواند خود را بازتولید کند، به تدریج نحیفتر و لاغرتر میشود. وقتی فرهنگ نتواند خود را نزد نسلها موجّه کند و ناتوان از این باشد که چهرهی خوشایند و کارآمدی از خود به نمایش بگذارد، به تدریج از درون تهی میشود. وقتی ت، نتواند با ایدههای جدید و کارآمد، خود را توانا سازد، به تدریج فرسوده میشود، فقیرتر میشود و از پا در میآید. وقتی اخلاق، قدرت جوشش را از دست بدهد، وقتی ساختارهای اجتماعی پیر و فرتوت شوند و نتوانند نیازها و مطالبات مردم را پاسخ گویند، آرام آرام قدرت بازتولید خود را از دست میدهند و به مزاحمی آزاردهنده و باری گرانبار تبدیل میشوند.
✅ جامعهای که نتواند شادی، امید، اعتماد، شفقت، روابط انسانی و اخلاقی، مناسبات مبتنی بر عدالت را در خود بازتولید کند، جامعهای فرسوده است.جامعهی فرسوده و بحرانزده، توانایی پویایی و توانمندی خود را ندارد و در نتیجه، رُخَش زرد و تَنَش نحیف و لاغر میشود و آن سازگاری و ماندگاریاش از میان برمیخیزد. سرگشتگی و بی سامانی در چنین جامعهای رشد می کند و همه را در بُهتِ فروماندگی فرو میبرد.
ساختارهای اجتماعی، اگر قصد ماندن داشته باشند، باید توانایی تولید و بازتولید سرمایههای پایهای خود را داشته باشد. سرمایههایی نظیر ارزشهای مشترک، اعتماد اجتماعی، امید به آینده، رضامندی و سازگاری و انسجام و هماهنگی درونی. همچنان که باید سرمایه های اخلاقی و عقلانی را بیافریند و در اختیار بگذارد.
✅ پروسه ی بازتولید، همسایهی دیوار به دیوار چیزی است به نام "بازسازی". بازتولید، یعنی هر واقعیتی، خودش، خودش را تولید کند.
اما بازسازی یعنی ترمیم اشکالات، تصحیح سستیها و تغییر در ابعاد درونی. به سخن دیگر، در فرایندِ بازتولید، همان چیز مجددا تولید میشود که از قبل بوده است. اما در بازسازی، ااما همان که پیش از این بود، تولید نمیشود. ممکن است لازم باشد تغییراتی در آن داده شود. از این رو وقتی راه تغییر بسته باشد، مسیر بازسازی مسدود میگردد. و هنگامی که راهی به بازسازی باز نباشد، پروسهی بازتولید متوقف میگردد. به تعبیر دیگر، مقدمهی ضروری بازتولید، پذیرشِ تغییر است. عدم پذیرش تغییر، جامعه را به رکود و خمودی میکشاند. جامعهای که در آن، همه چیز مسئله میشود و هیچ امری با روند عادی پیش نمیرود. جامعه ای ناتوان که از حل مسائل و مشکلات نظری و عملی خود عاجز است. چنین جامعهای محصول عجز زمامداران از اصلاح، و هراسِ اربابان قدرت از تغییر است.
✔️ فقیرتر میشویم زیرا اقتصاد از تولید ثروت، مسجد از بازتولیدِ ایمان عاجز است، دانشگاه از تولیدِ علم، جامعه از تولید شادی، قدرتِ ی از تولید انصاف و رفاه و فرهنگ از تولید معنا و جامعه از تولید اعتماد. و این دقیقا همان چیزی است که حاکمان از فهمش عاجزند.
بیگانگانی در سرزمین مشترک
این روزها قصهی پر غصهی اختلاس و غارت ملت، بار دیگر مطرح شده است. داستانی که نشان از نوعی بیماری ی، اخلاقی و ناهنجاری جامعه شناختی دارد. فسادهای مالیِ پی در پی و در حجم بالا، ممکن نیست مگر این که ساختار ی از همگسیخته و فشل شده باشد. اختلاسها و فسادها، علاوه بر آسیبهای اخلاقی و ی پیام دیگری دارد. نشانهای که متاسفانه دیده نمیشود. حجم گستردهی اختلاسها و فسادها( خرد و کلان)، نشان میدهد چیزی در ما در حال فروریختن است. و آن، "احساسِ تعلق" به یک ملت و یک سرزمین و سرنوشت مشترک است. احساسی که اگر نباشد، ملت، شکل نمیگیرد و اگر از دست برود، هویت و هستی یک ملت با خطر مواجه میگردد. ساختاری که حتی نمیتواند از خود محافظت نماید. به راستی، چنین سیستمی چگونه میتواند از ملت در برابر رخدادها حمایت کند؟
آن که دست در جیب سرمایههای ملی میبرد، آن که به غارت بیت المال مشغول است و آن که بی اعتنا به اعتراضات اجتماعی در کار هزینه کردن سرمایهها و اموال ملت در جایی غیر از ایران است، همگی در یک چیز مشترکند. در این که احساسِ تعلق به ملتشان را از دست دادهاند. از این رو چنین بی محابا و بی مسئولیت، جامعه را از درون تهی میکنند و بر سفرهی ملت، نان تلخ فقر مینشانند.
چیزی در ما در حال فرو ریختن است. هیچ کس برادرش را غارت نمیکند، مگر این که پیش از آن، حس برادریش را از دست داده باشد. در هر یک از ما آن احساس تعلق و پیوند و آن هویت جمعی و اجتماعی و ملی دچار آسیب شده است. اگر آسیب نخورده بود، جنگلهای شمال چنین رو به ویرانی نمیگذاشت، اختلاس و فساد کمتر بود، مافیای خانوادگی و صنفی، قدرت را قبضه نمیکرد، صدای رنج و فقر را میشنیدیم، دستهای لرزان بیماران را میگرفتیم و داروی تقلبی به آن ها نمیفروختیم. اگر ما، "ما" بودیم، در مرداب و گردابی چنین هولناک گرفتار نمیشدیم. اما ما چرا "ما" نشدیم؟ چرا ملت از درون در حال فرسایش است؟ علتهایی در کار است. از آن میان اما نقش و سهم یک علت گویا از همه پررنگ تر و بیشتر است. آن علت کدام است؟
پهلوی در دورهی پدر و پسر، در تمام سالهای حکومتشان، میخواستند "دولت سازی" کنند. اما این پروژه را چنان به افراط کشاندند که سر از استبداد در آورد. استبدادی که ملت را به تنگنا و عسرت کشاند. پس از انقلاب، زمامداران اما "دولتسازی" را رها کردند و در کار "امتسازی" شدند. هر دوی نظامها در یک چیز مشترکند و آن ندیدن ملت، به حساب نیاوردن رنج مردم و بی تفاوتی در برابر از دست شدن احساس پیوند و تعلق به یکدیگر است. آن یکی برای پروژهی "دولتسازی"، ملت را سرکوب میکرد و این یکی، برای پیشبرد پروژهی "امتسازی"، سرنوشت ملت را به هیچ میانگارد. و دومی کار را سختتر کرده است، زیرا فکر میکند دارد فرمان خدا را میبرد.
سست شدن پیوندها و تعلقها، خود را در رفتارهای ریز و درشت ناهنجاریها نشان میدهد. نشانه هایی آشکار و نهان که به صد زبان میگوید: یک ملت دارد از درون پوسیده و فرسوده میشود. یک ملت دارد از درد و رنج، مچاله میشود و یک ملت در هراس و ناامیدی دارد دست و پا میزند. نشانگانی که باید دیده شوند و نشستگان بر برج عاج قدرت بدان اعتنا بورزند. زیرا چو نیک بنگرند، پایههای صندلی قدرتشان را بر جایی سست و بیبنیان نهادهاند.
نیاز به بازگویی نشانگانِ ترکِ تعلق و سست شدن پیوندهای اجتماعی (و حتی خانوادگی)، نیست. به هر کجا سربگردانیم، آنها را میبینیم. حاکمان نیز میبینند، اما برایشان مهم نیست. و مهم نیست واقعا چیزی در حال فرسودگی و سقوط است. چیزی که اگر از دست برود، آنان نیز از دست خواهند رفت. پس اگر صرفا از دریچهی منافع شخصی و منفعت طلبانه هم باشد، باید نگران فرو ریختن سازهی اجتماعی پیوندها باشند، زیرا اگر فرو بریزد، آنان نیز زیر آوار آن خواهند بود.
همسایگانیم، اما از یکدیگر بیگانهایم. از درونِ حس بیگانگی و فقدانِ تعلق، خصومت و چپاول، جنگ و ستیز برمیخیزد. آیا وقت آن نرسیده است که پروژهی چهل سالهی "امت سازی" را رها کرده و به ملت بپردازند؟
پاسخ به یک نقد
پس از انتشار نوشتار کوتاهی با عنوان :"ما مامور به وظیفهی دینی هستیم یا مقید به نتیجهی عمل"، استاد و دوست گرامی جناب دکتر محدثی نقدی بر آن نگاشتند و در کانال " زیر سقف آسمان" منتشر نمودند. محدثی بر این باور است که تکلیفگرایی در هر شکل آن و در ساحت اجتماعی و فردی مهلک و سم است و باید با آن مبارزه کرد.
https://t.me/NewHasanMohaddesi/1932
البته که تکلیفگرایی در ساحت اجتماع و آن هنگام که پای دیگری و یا دیگران در میان است سم مهلک و یا درهی خطرخیزی است که محدثی به درستی آن اشاره میکند. زیرا رویکرد تکلیف محور، عنصر اساسی انسانی را که همان اختیار و اراده اوست، نادیده میگیرد و میخواهد ارادهی خود را بر دیگران تحمیل نماید. هر چند که فردِ تکلیف محور در نیت و انگیزهی خویش هم پاک و از سر شفقت باشد اما در نهایت مجبور میشود رکن رکین انسانی را زیر پا بگذارد و دیگران را علی رغم میلشان به سمت و سویی بکشاند که فکر میکند مسیر درستی است. و از آن جا که آدمیان در برابر رفتار سلطهجویانه مقاومت میکنند، تکلیفمحور مجبور خواهد شد دست به خشونت و اجبار ببرد. از این رو رویکرد تکلیفمحور، خواسته و ناخواسته، زادگاه و سرچشمه ی رفتارهای غیر انسانی داعشی میشود.
اما آیا وظیفهگرایی در حوزهی کاملا شخصی نیز پذیرفتنی نیست؟ این جا همان نکتهای است که با جناب محدثی اختلاف رای دارم. زیرا همان گونه که پیشتر و در آن نوشتار کوتاه آوردهام تکلیفگرایی را در وقتی که آثار و نتایج آن به کسی و یا کسانی دیگر (غیر از فاعل فعل)، سرایت نمیکند (با در نظر گرفتن قواعدی)، موجه میدانم. نه تنها موجه که باید چنین باشد. زیرا زیستن بر معیار و ملاک تکلیف و وظیفهی درک شده که منبع آن نه در بیرون که در درون آدمی است، همان زیستنی است که میتوان نامش را زندگی اصیل نام نهاد. شیوه زندگی که خود شخص به اراده و احساس درونی خویش، انتخاب میکند و با ارزشهای پذیرفته شدهاش موافقت دارد. همان که در سنت دینی بر آن تاکید میشود و آن، توجه درون و برقراری شخصی با حقیقت است. در این تصویر، "چرخش به درون برای یافتن هدایت و حقیقت غایی بدیهی به نظر میرسد" به سخن دیگر، شخص برای رستگاری خویش احساس می کند باید تنظیمات فردی و اجتماعیاش را خودش طراحی کند و نحوهی بودن و زیستنش را خودش تعیین نماید. در این صورت هر کس، سناریوی زندگی خود را خودش مینویسد.
به عنوان مثال، اگر شخصی احساس کرد گرفتن روزه میتواند او را به سمت معنویت سوق دهد و احساس وظیفه نمود که با روزه میتواند خودش را تعالی بخشد، پس لازم است که وفق برداشت و دریافت خود عمل نماید و نه بر اساس آن چه در بیرون به او میگویند. و اگر بانویی میخواست در سنت دینی بزید و حجاب را برای دیندار زیستن، واجب و ضروری میداند، پس اگر بر احساس تکلیفش در حفظ حجاب کوشا باشد، کار عبث و یا کنشی مهلک انجام نداده است. او فقط بر اساس احساس تکلیف دینی خود و مبتنی بر دریافتش از دین، برای شخص خودش قاعده و قانونی نوشته است و بر اساس آن عمل میکند. وقتی از تکلیفگرایی در ساحت فردی سخن رانده میشود و آن را موجه میدانیم، دقیقا این است که هر شخصی فقط و فقط حد و مرز زندگی و شیوهی زندگی شخصی خودش را ترسیم نماید و صادقانه بر همان مبنا بزید.
این تلقی از وظیفهگرایی(در ساحت شخصی)، که هر کس معمارِ سرنوشت خویش است، نه تنها موجه و قابل دفاع است، بلکه زیربنای زندگی اصیل بشمار میآید. آن چه چهرهی تکلیفگرایی را چنین سهمناک کرده است، این است که کسانی در بارهی خودشان احساس تکلیف نمیکنند، اما می خواهند از این قاعده برای کنش سلطهجویانه و استبدادی خویش توجیه بتراشند و دیگران را به بند خویش درآورند.
.
جنگ، چیز عجیبی نیست، به یک باره چشممان را باز میکنیم میبینیم درست وسط میدان جنگ، سرگردان، میانِ بودن یا نبودنیم. از هر سو صدای شلیک و انفجار به گوش میرسد و آژیر خطر که از رادیو پخش میشود و میگوید به پناهگاه بخزید، که وقت مردن فرا رسیده است، که قرار است بمب بر سرتان فرود آید.
همان آژیر خطری که هیچگاه از فراز آسمان زندگیِ ما کاملا قطع نشد، و پنهان در رگِ زندگی جریان داشت و ما تمام عمر را در همسایگی با او و با تشویش و هراس زیستیم.
جنگ، چیزی شبیه سکته است، یک باره از راه میرسد. درست زمانی که آدمی کاری از دستش بر نمیآید جز این که به اغما برود تا شاهد مرگ خویش نباشد. جنگ، ویران شدن هر چیزی است که یک ملت، با جانی فرسوده برهم بنا کردهاند و سقوط عمارتی است که آجرهایش را از رنج نسلهای پیاپی ساختهاند.
فرو افتادنِ تلخِ جانهایی است که قرار بود شیرین بزیند. برخاستن گرد و غباری است که راه نفس را بر ریههای تاریخ میبندد. ناقوس شوم پایانی دردناک است. جنگ که از راه برسد، سقف هر خانهای و هر دیواری چون کمینگاهی میشود، فرو میریزند و ساکنانش را به فراموشی تاریخ میبرند.
وقتی مقدمات جنگ را فراهم میکنند، وقتی دارند ماشین جنگی را آماده میکنند، وقتی دارند زین اسبشان را میبندند و هنگامی که همه خوابند، جنگ آغاز میشود. طبلِ جنگ را می کوبند و ما با صدای اولین شلیک، ناگهان از خواب برمیخیزیم که دیگر دیر شده است.
تمداران، ما را هماره در میانهی دو راههی ذلت و مردن رها کردهاند. گفتهاند و میگویند یا با عزت میمیریم و یا با خفت میزییم. و ما چه تلاشها کردیم که از دوراههی کاذب خفت و عزت بیرون بیاییم و بگوییم: هستی، زندگی و انسان پیچیدهتر از آن است که در این دو گانهها محدود و خلاصه شود. آنان زندگی را در بن بستِ "این یا آن" مچاله کردند. کاری که آنان کردند این بود که به بهانهی عزت، زندگی را تحقیر کردند. به هزینه ی غنی سازی اورانیوم، جامعه و فرهنگ را فقیرسازی کردند.
نتیجه آن شد که "دل بریدگانِ" از این وادی رو به فزونی گرفت و نومیدان بر کوه رنجشان افزوده شد. پرسشی کشنده دوباره بر جان و ذهن جامعه سایه افکند که: آیا جنگ میشود؟ همین پرسش است که بازارِ کسب و کار را تیره میسازد. در نتیجه، غول گرانی افسار گسیخته، بی مهابا همه را زیر پای خود لگد میکند.
کاش به جای اورانیوم، زندگی را غنی سازی میکردند و به جای پنجه انداختن با این و آن، پنجه در مشقات و دردهای مردم میافکندند و کاش به جای رویای افتخار آفرینی تاریخی، اجازه میدادند نسیم زندگی، چهرهی ملت را نوازش می کرد.
حاکمان باید توضیح دهند که چرا به این جا رسیدیم که یا باید مرگ را انتخاب کنیم یا زندگی آلوده به تحقیر را.
ما زاده شدیم که زندگی کنیم، اگر "هادِس" کمی سکوت میکرد.
** هادِس، در اساطیر یونانی، فرمانروای مردگان و جهانِ زیرزمینی است.
در تقابل میان اخلاقِ اعتقاد و اخلاقِ نتیجه
بارها از زبان افراد مختلف و منجمله از رهبران شنیدهایم که "ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه". به این معنا که آدمی باید بر اساس وظیفهای که بر عهده دارد، عمل کند و نظر به نتیجه نکند. و البته منظورشان این است که یک انسان دیندار در وقتِ عمل، باید صرفا به دستورات و وظایفِ الهی نگاه کند و نه به انتهای عمل و این که چه نتایج، عوارض و عواقبی دارد.
در این اندیشه، دو فرض اساسی وجود دارد:
الف) فرض اول بر این است که خداوند، حکیم است و مدبر و خیرخواه، بنابراین اگر ما را موظف به عمل میکند، حتما خیر و سعادت ما را می خواهد، حتی اگر به ظاهر میبینیم که آن عمل، واجد نتایج و عوارض منفی و تلخ است.
ب) فرض دوم نیز بر این باور استوار است که ما آدمیان میتوانیم قطعا و یقینا بدانیم وظیفهی ما در هر یک از موقعیتهای مختلف چیست.
هر یک از دو پیش فرض گفته شده، نیازمند واکاوی معنایی و گفتوگوی نقّادانه است. زیرا ظاهر ادعاها روشن و شفاف و اما هر یک از این دو، در واقع مبهم و بسیار مستعد بدفهمی است.
به گونهای که عمومِ رفتارهای خشن و جنایتها ذیل همین پیش فرضها صورت بندی میشود.
از این رو لازم است در باب هر یک از این دو، با دقتِ فراوان به تامل نشست. اما آن چه در این نوشته مورد اشاره است، نقد این دو پیش فرض نیست بلکه راهگشایی و برون رفت از این مخمصهی دوگانه است، آن گونه که نه احساسِ سرپیچی از فرمان خدا و وظیفهی الهی کنیم و نه مستوجب وضعیتی دردناک و رنج افزا برای دیگران شویم.
برای پاسخ گویی به این پرسش که ما آیا مکلف به وظیفهایم یا نتیجه، ابتدا باید به پرسش دیگری پاسخ دهیم و آن، چنین است که نتایج و آثارِ عمل ما (فارغ از نتایج خوب یا بد)، گریبان چه کسی و یا کسانی را خواهد گرفت؟
به عبارتی دیگر، دامنهی نتایجِ عمل، آیا در خودِ شخص باقی میماند و یا افرادِ دیگری را درگیر خواهد کرد؟
البته میدانیم که آثار فردیترین و شخصیترین رفتار ما در نهایت به دیگران تسری پیدا میکند و تقریبا عملی را نمیتوان مثال زد که صرفا و مطلقا در حوزه و محدودهی شخص، باقی بماند، الّا اعمالِ بسیار جزیی و کم اهمیت که به محاسبه درنمی آید.
دست کم در نگاه اول میتوانیم اعمال و رفتارمان را به دو دستهی بزرگ تقسیم کنیم:
اول آنهایی که نتایجشان آشکارا به خود شخص راجع است
و دوم آنهایی که آثار و نتایجشان (درکوتاه مدت و یا بلند مدت)، به دیگران هم سرایت میکند.
تفکیک آثار و نتایج به ساحت فردی و اجتماعی، راه را کمی روشن میکند و معلوم میکند در چه وقت مکلف به وظیفهایم و در چه هنگام مکلف به نتیجه. در یک محاسبهی قابل قبول، هنگامی که متوجه می شویم تبعات و نتایج عملمان صرفا به خودمان محدود میشود، آن زمان، ما مکلف به وظیفهایم و هنگامی که در یک محاسبهی عمومی و آشکارا دریافتیم که نتایج عمل ما دامن دیگران را نیز خواهد گرفت، باید اخلاق نتیجه گرا را برگزینیم.
بنابراین، اگر عارفی بگوید من صرفا به وظیفهام عمل می کنم و با نتیجه کاری ندارم(حتی اگر رنجی به من برسد)، سخن او موجه است، زیرا او صرفا برای خودش تصمیم میگیرد و میخواهد زندگی اصیل و مبتنی بر رای و نظر خودش داشته باشد. اما اگر زمامدار و حاکمی ادعا کند من مکلف به وظیفهی خویشم و به نتیجه کاری ندارم، سخنی ناموجه و بلکه بسیار غیر اخلاقی گفتهاست، زیرا در او دارد در بارهی دیگران تصمیم میگیرد و در بسیاری موارد، راه به خشونت غیر انسانی و استبداد میبرد.
"داعش" مثال کامل ایدهی "موظف به تکلیف و نه نتیجه" است. یک عارف و یک داعشی در این که هر دو به احساسِ تکلیفشان عمل میکنند، مشترکند اما چرا عارف نزد ما موجه و محترم است اما داعش را طرد میکنیم؟ زیرا بر این باوریم که عارف، برای خودش تصمیم میگیرد و داعش برای دیگران. عارف برای رستگاری خودش و بر اساس قواعد شخصی خود زندگی میکند اما داعش، بدون در نظر گرفتن آثار و نتایج عملش بر روی دیگران و بدون در نظر گرفتن اراده و اختیار آنها دست به عمل می زند.
اولین گام برای برون رفت از دوگانهی وظیفه و نتیجه (و یا اخلاق اعتقاد و اخلاق نتیجه)، این است که بدانیم:
ما مامور به وظیفهایم، هنگامی که به رستگاری خود میاندیشیم و صرفا برای خودمان تصمیم میگیریم.
و نظر به نتیجه میکنیم هنگامی که آثار و نتایج عمل ما دامنگیر دیگران میشود. بر این باید افزود که نتیجه نیز باید با فهم عمومی، عقلانیت جمعی و اخلاق، سازگار باشد.
kherade_montaghed@
نوبت پیشین به بازگشت از دو مسیر اشتباه تحت عنوان بازگشت از اتوپیا به واقعیت و بازگشت از "آنجا" به "اینجا" اشاره شد. همچنان که آمد، مدینه فاضلهگرایی و یا ساختن شهرِآرمانی، صرفا یک طرح ذهنی و انتزاعی است. باید از این گونه آرماناندیشیهای بیارتباط باواقعیت زندگی به سمت فهم و حل واقعیت زمختِ موجود حرکت نمود. احساس رسالت تاریخی برای ساختن بهشت بر روی زمین، یکی از مخربترین احساس هایی است که گریبان حاکمان ایران را گرفته است.
بر دونکتهی پیشگفته باید نکاتی افزود:
3. بازگشت از رستگاری به کاهش آلام اجتماعی و یا بازگشت از آسمان به زمین
ت، محل رستگاری اخروی نیست. رسالت رستگار کردن جامعه نه بر عهدهی حاکمان که بر ذمهی حکیمان، دینیاوران و فرهنگ یک جامعه است. حاکمانِ ت و اربابانِ قدرت، وظیفهای در باب رستگاری اخروی جامعه ندارند و بلکه اگر وارد این ساحت شوند(همان گونه شاهدش هستیم)، جامعه را به فساد و نابودی میکشانند. آنان تمام رسالتشان این است که آلام و رنجهای جامعه را کاهش دهند. با برنامهریزی علمی، سطح اشتغال را افزایش دهند. فقر را کاهش دهند. رفاه را افزایش دهند و ناهنجاریهای اجتماعی را درمان نمایند. از اضطرابات اجتماهی بکاهند و بر سطح امید و اعتماد اجتماعی بیفزایند. غمها را بزدایند و شادیها را ترویج دهند. بیسوادی را ریشه کنند. سطح بهداشت را ارتقا بخشند و در یک کلام، سطح زندگی اجتماعی را بهبود ببخشند.
بیشترین وظیفهی یک حکومت، تامین سطح اول نیازهایی است که "مازلو" در هرم نیازها ترسیم کرده است. آنچه اهالی یک جامعه از حاکمانشان میخواهند این است که محیطی امن، زندگی بهبودیافته، بانشاط و جهانی آرام را بنیان بگذارند. در چنین جامعهای است که زمینهی رستگاری فراهم میشود. اما در شرایط سخت و پر مشقتِ فقر و دلهرههای ناامنی و زندگیِ پر دستانداز، چیزی که در همان ابتدا فراموش میشود، رستگاری است. رستگاری را باید به خود مردم واگذار کرد و در پی سفره و سلامت و بهبود زندگی و معیشت جامعه بود. بازگشت از رستگاری به رفاه و کاستن از درد و رنجها، بازگرداندن قطاری است که از ریل خارج شده به جایی که باید باشد.
بازگشت از آسمان به زمین یعنی فرو نهادن دغدغهی رستگاری اخروی از سوی تپیشهگان و صاحبان قدرت و اهتمام به آبادی و آبادانی جامعه است. حاکمان اگر زمین را آباد کنند، مردم خود میدانند و میتوانند آسمانشان را دریابند و فرصت خواهند داشت که به سعادتِ پسامرگ بیندیشند. بازگشت از رستگاری به رفاه، همان بازگشت از آخرت به دنیا است. سردمداران تکلیفی در آبادانی آخرت، برعهده ندارند وظیفهی اصلی و اساسی آنها آبادانی دنیا و زندگی روزمرهی مردم است.
4. بازگشت از امت اسلامی به ملت ایرانی
یکی از ارکان اصلی امت، باور دینی و تعلق به دین اسلام است. امت اسلامی به همهی کسانی اطلاق میشود که در هرکجای کرهی زمین زندگی میکنند و پیرو و تابع دین پیامبرند. از این رو امت، موضوعی فرامرزی است که در یک جغرافیای واحد ساکن نیستند. اما ملت، به ساکنان یک کشور و درون مرزهای خاص گفته می شود که دارای تجربهی زیسته، هویت و تاریخ مشترکند.
در چهار دههی اخیر، حاکمان، رویکرد "امتگرایی" را به جای ملتگرایی برگزیدهاند و هماره آن را نیز در پیشخوان خود به نمایش گذاشته و بر آن نیز افتخار کردهاند. از این رو سازمانهای متعددی برای ارتباط و مراودهی با امت اسلامی بنیان نهاده اند و آنها را مورد عطف و لطف و عنایتِ خود قرار دادهاند. در پروژهی امتگرایی، تمایزگذاری پر رنگ اعتقادی و باور دینی در مقابل غیر مسلمانان، نه از سر مصلحت و منفعت ملی که برای انجام رسالت دینی، صورت پذیرفته است. از این رو هیچ شکی ندارند که پیش از آن که به منافع ملت ایران بیندیشند به منافع امت اعتنا میورزند. در نتیجه و در وقتِ تزاحم میان امت و ملت، این ملت است که باید هزینهی امت را بر دوش بکشد و از مصلحت و منفعت خود بگذرد.
وقت آن رسیده است که روی از امت برگردانند و در چشمان خستهی ملتی خیره شوند که آنان را انتخاب کردند تا دردی از ایشان دوا بکند و رنجی از جامعه کم نمایند. در چهارچوب مصلحت و منفعت ملت، گام بردارند و آن را بر هر چیزی دیگر مقدم بدارند.
(ادامه دارد)
در بن بست و مخمصهای نگران کننده رو به افقی نامعلوم، از خود میپرسیم چه باید کرد و آیا راه برون رفتی از شرایط کنونی وجود دارد یا خیر؟ پاسخ به پرسش تاریخیِ چه باید کرد، ضرورتی حیاتی و شرط بقا و پایداری محسوب میشود. به راستی چه باید کرد؟
برخی از راهِ حلها چنین است:
1. بازگشت از اتوپیا به واقعیت
نگاههای خیره به آیندهی دور، به مدینهی فاضلهای که قرار است در دوردستهای نامعلوم ساخته شود، به تمدنی که قرار است در جایی مبهم در اعماقِ تاریک تاریخ بنا شود، جملگی وعدههای نافرجامی است که عموما برای فرار از مسئولیتِ اینجا و اکنونی طراحی میشوند. چگونه میتوان به آن قلعه و بارگاهِ پرافتخار تمدن رسید، هنگامی که اکنون در گل و لای چسبناک فقر، رنج و وابستگی دست و پا میزنیم. آنان که اینجا و اکنون را رها میکنند و به ناکجاآباد ذهنی، ارزشی و متافیزیکی سفر میکنند، عموما کسانی هستند که نمیخواهند مسئولیتی را که اکنون بر دوششان نهاده شده، به انجام برسانند.
مدینهفاضلهگرایی، نعل وارونهای است برای آن که مسیرشان را در ابهام و ابرهای سرگردانی رها کنند. همواره باید به کسانی که نگاهشان به افقِ ناپیداست، شک کرد. همیشه نسبت به کسانی که وادی سبز بهشت را در سویه بلند تاریخ نشان میدهند، باید تردید داشت. نه از آن رو که نباید به آینده اندیشید، بلکه از آن رو که آینده، بهانهای میشود که از انجام وظایف امروزینشان بگریزند. آنان اگر فریبکار نباشند و یا اگر توانایی لازم برای آیندهسازی را داشته باشند باید از "اکنون" آغاز کنند و اکنون را بسازند. وعدههای دوردست، عموما خسارت و خسران را بر همگان تحمیل می کند. "دور" یعنی فرار از مسئولیتِ اینجا و اکنونی. درگاه بهشت را نشان دادن که در زمان ابری و نامعلوم رخ خواهد داد، دردی از اکنون و اینجا درمان نخواهد کرد.
مدینهفاضلهگرایی فقط یک نوع از رویکرد مسئلهخیزی است که آن را "دورِ بی ارتباط با اکنونِ ما" مینامیم. سفر به زمانِ نامعلوم را میتوان سفرِ خیالی و ذهنی تلقی کرد. نوعی آرمانگرایی تخیلی که هزینهاش را میپردازیم اما محقق نخواهد شد. گام اول در اصلاح وضعیتِ غمبار و تاریک کنونی، بازگشت از دوردستهای ذهنی و خیالی به واقعیتهای "اکنونی و اینجایی" است که درون آن گرفتار آمدهایم. اتوپیااندیشیهایِ پر زحمت و رنج، جز افزودن بر مشقات و درد نتیجهای ندارد. از این رو گام اول را باید در بازگشت از اتوپیا به واقعیتهای کنونی جستجو کرد
2. بازگشت از "آنجا" به "اینجا"
در اتوپیااندیشی، پای تاریخ و زمانِ آینده به میان کشیده میشود اما در"آنجاگرایی"، پای جغرافیا در میان است. "آنجاگرایی" اشاره به دورستهای جغرافیا دارد که از نظر مکانی و یا دست کم از نظر جغرافیای ی ارتباطی با ما پیدا نمی کند. اشتیاق عجیبی میان دولتمردان و حاکمان وجود دارد که مردمانِ خود را نادیده میگیرند و الویت را به مردمانِ آنجایی میدهند که نسبت به آنها نه اخلاقا و نه از منظر ت، وظیفهای برعهدهشان نیست. رویکردِ آنجاگرایی سبب شده است بیش از چهار دهه، کسانی در آن سوی مرزهای ایران مورد توجه حکمرانان قرار گیرد و بر سر همین رویکرد، مصلحت و منافع مردمی که وظیفهی مستقیمی در بارهی آنان دارند، به درجهی پایینی از ارجحیت سقوط کند و بلکه منافع و مصلحتشان عموما در پای رویکردِ "آنجاگرایی"، ذبح شود و از دست برود.
در رویکرد آنجاگرایی، دیگرانِ بی ارتباط با ما جای ایرانیانی را می گیرند که چشم به حاکمانشان دوخته اند تا زندگی را بر آنها سهل و آسان نمایند. اما آشکارا میبینند باید هزینههای آنانی را بپردازند که در جای دیگری از کرهی خاکی زندگی می کنند. فلسطینیان از یک سو، سوریه از سوی دیگر، یمن از جانب سوم، و سایر مواردی از این دست فراوان می توان مثال زد. رویکرد "آنجاگرایی"، ایران را در بن بستی تاریک فرو برده است.
و اینک اگر قرار است بن بستی باز شود باید از بازگشت "آنجا به اینجا" سخن گفت. بازگشت از دیگرانی که در جغرافیای ی غیر ایران زندگی میکنند به کسانی که در مرزهای این آب و خاک دست به گریبان مصایب و رنجها هستند. اینجا همان جایی است که حاکمان، باید تمام توجهشان را بدان معطوف دارند و هر مصلحت و منفعتی صرفا با ساکنان اینجا سنجیده شود و هر تزاحم و تضادی میان آنجا و اینجا، باید به سمت و سوی اهالی ایران حل و فصل شود.
(ادامه دارد)
در دو نوبت پیشین از چهارگونه خطا و ضرورت بازگشت از آنها سخن گفته شد. اینک ادامهی ماجرا:
5. بازگشت از عصر قهرمانان به عصر ت
عصرِ شوالیهها و قهرمانان اسطورهای که پیشاپیش قافلهی تاریخ حرکت میکردند، دیر زمانی است به سر آمده است. در آن دورهها بود که آدمیان در انتظار قهرمانی توانا بودند که با اسب سفید از راه برسد و نجاتشان دهد و هم این که خودشان قهرمانی شوند که بر تارک تاریخ بدرخشند. آنان رمز جاودانگی را گویا در قهرمان شدن میدیدند. زیرا میدیدند تاریخ، میلیاردها انسان را که به تعبیر "آناتول فرانتس" (مورخ)، آمدند، رنج کشیدند و رفتند، فراموش میکند اما نام شوالیهها و قهرمانان را هنوز به خاطر میآورد. در آن زمانهی کهن؛ راه جاودانگی از قهرمان شدن میگذشت.
اما انسان امروزین با آن جهانِ تک انسانهای پهلوان و قهرمان و یا حکیمانی که نقش دانای کل را بازی میکردند و پاسخ هر پرسشی را در آستین خود پنهان داشتند، بیگانه است. آن افتخاراتِ زرین و متورم که در حافظهی تاریخی نقش بسته است و عموما در چکاچک شمشیرها و جنگاوریها بدست میآمد بسیار پیش از این از دست رفته است. و آن دورهای که حکیمی و دانایی میتوانست نقطهی پایان بر هر نزاع فکری بگذارد و پروندهی تردیدها را خاتمه دهد و"گزارهی فیصلهبخش" را بیاورد، گذشته است. اینک زمانهی تردیدهای همیشگی و پروندههای همیشه باز پرسشهاست.تاریخِ فصلِ فصل الخطاب بودن تمام شده است.
کسانی که خواب طلایی افتخارآفرینی و سروری بر کل تاریخ را میبینند و احساس رسالت میکنند قافلهسالار انبوه آدمیانند، دست کم چندین و چند قرن دیر به دنیا آمدهاند. آن قدر دیر که نمیدانند کهن اسطورههای رهایی، نجات و دانایی در جهان مدرن، دود شدهاند و به هوا رفتهاند. اینک به جای آن شوالیهها و قهرمانان، خردجمعی مبتنی بر مصلحتاندیشی نفعطلبانه نشسته است و به جای پیکارِشمشیرها و ستیز پیکانها، کنش ی استوار بر محاسبات عقلانی و مذاکره و سازش طلوع کرده است.
"سازش"، مفهومی است که در دههای اخیر و پس از آن، توسط انقلابیون و عموما تحت تاثیر اردوگاه مارکسیستی بشدت تقبیح و سرکوب شد. آن برداشت و دریافت سنتی از مفهوم سازش، که آن را مساوق با وادادگی و بزدلی میدانست، عملا مجالِ تورزی معقول را تنگ و تنگتر کرد. چنین درک و دریافتی از مفهوم مذاکره و سازش، بر همان فرهنگ کهن اسطوره های نبرد و جنگاوری و قهرمانی است. از این رو نتوانست دردی را دوا بکند و بن بستی را باز نماید. اما حاکمانِ مسندنشین، هماره درکشان از "سازش"، همچنان بر همان پاشنهی عهدِ زندگی قبیلهای و بادیهنشینی میچرخد. و این در حالی است که "سازش"، اساسا یکی از کانونیترین کنش در صحنهی ت است.
"سازش"، دو دشمن دارد. یکی همان که گفته شد، فرهنگ قهرمانی و بادیهنشینی که میخواهد تاریخ و سرنوشت آدمیان را در برق شمشیرها و یا از لولهی تفنگ تغییر دهد و نمیداند که مسیر تحول از مگسک اسلحه ممکن نیست. و دیگری، فرهنگ انقلابی است که از دههی 60 – 70 میلادی آغاز شد. نبردهای چریکی، جنگهای پارتیزانی و جبهههای آزادیبخش آن دوره از مصادیق انقلابیگری است. اسطورههایی همچون "چهگوارا" انقلابیونی بودند که جان بر سر آرمانشان نهادند. همان که میخواستند مسیر آزادی را در شلیک گلوله پیدا نمایند. فرهنگِ قهرمانی و انقلابی، راه تنفس ت معقول و خرد جمعی را در ایران تنگ کرده است و آن را به نفس نفس انداخته است.
یکی از راههای اشتباهی که در آن گام زدند و بر آن اصرار ورزیدند، فرهنگ قهرمانی و انقلابیگری بی پایان بود که سبب شد در اکنونِ پر رنج و مشقتی گرفتار شویم که هیچشش کرانه نیست. بازگشت از عصر قهرمانان به عصر ت، یعنی از بازگشت از آرزوی تصاحب تاریخ توسط جنگاوران و سلحشوران به کنشِ"گام به گامِ"، ت پیشهگان و خلق مسیرهای صلح و سازش با دیگران است. اما پیش از این باید از مفهوم "سازش"، اعاده ی حیثیت شود. مفهوم سازش که مورد ظلم قرار گرفت و در پی آن ما نیز در فراز و نشیب جانکاه فرو رفتیم. باید چهرهی "سازش"، را با آب تعقل و مصلحت شست. سازشی که در نهایت به شکوفایی زندگی و کاهش آلام و دردهای جامعه منتهی گردد.
باید از "سیمرغ" به سی مرغ بازگشت.
ادامه دارد
نوبت پیشین به بازگشت از دو مسیر اشتباه تحت عنوان بازگشت از اتوپیا به واقعیت و بازگشت از "آنجا" به "اینجا" اشاره شد. همچنان که آمد، مدینه فاضلهگرایی و یا ساختن شهرِآرمانی، صرفا یک طرح ذهنی و انتزاعی است. باید از این گونه آرماناندیشیهای بیارتباط باواقعیت زندگی به سمت فهم و حل واقعیت زمختِ موجود حرکت نمود. احساس رسالت تاریخی برای ساختن بهشت بر روی زمین، یکی از مخربترین احساس هایی است که گریبان حاکمان ایران را گرفته است.
بر دونکتهی پیشگفته باید نکاتی افزود:
3. بازگشت از رستگاری به کاهش آلام اجتماعی و یا بازگشت از آسمان به زمین
ت، محل رستگاری اخروی نیست. رسالت رستگار کردن جامعه نه بر عهدهی حاکمان که بر ذمهی حکیمان، دینیاوران و فرهنگ یک جامعه است. حاکمانِ ت و اربابانِ قدرت، وظیفهای در باب رستگاری اخروی جامعه ندارند و بلکه اگر وارد این ساحت شوند(همان گونه شاهدش هستیم)، جامعه را به فساد و نابودی میکشانند. آنان تمام رسالتشان این است که آلام و رنجهای جامعه را کاهش دهند. با برنامهریزی علمی، سطح اشتغال را افزایش دهند. فقر را کاهش دهند. رفاه را افزایش دهند و ناهنجاریهای اجتماعی را درمان نمایند. از اضطرابات اجتماهی بکاهند و بر سطح امید و اعتماد اجتماعی بیفزایند. غمها را بزدایند و شادیها را ترویج دهند. بیسوادی را ریشه کنند. سطح بهداشت را ارتقا بخشند و در یک کلام، سطح زندگی اجتماعی را بهبود ببخشند.
بیشترین وظیفهی یک حکومت، تامین سطح اول نیازهایی است که "مازلو" در هرم نیازها ترسیم کرده است. آنچه اهالی یک جامعه از حاکمانشان میخواهند این است که محیطی امن، زندگی بهبودیافته، بانشاط و جهانی آرام را بنیان بگذارند. در چنین جامعهای است که زمینهی رستگاری فراهم میشود. اما در شرایط سخت و پر مشقتِ فقر و دلهرههای ناامنی و زندگیِ پر دستانداز، چیزی که در همان ابتدا فراموش میشود، رستگاری است. رستگاری را باید به خود مردم واگذار کرد و در پی سفره و سلامت و بهبود زندگی و معیشت جامعه بود. بازگشت از رستگاری به رفاه و کاستن از درد و رنجها، بازگرداندن قطاری است که از ریل خارج شده به جایی که باید باشد.
بازگشت از آسمان به زمین یعنی فرو نهادن دغدغهی رستگاری اخروی از سوی تپیشهگان و صاحبان قدرت و اهتمام به آبادی و آبادانی جامعه است. حاکمان اگر زمین را آباد کنند، مردم خود میدانند و میتوانند آسمانشان را دریابند و فرصت خواهند داشت که به سعادتِ پسامرگ بیندیشند. بازگشت از رستگاری به رفاه، همان بازگشت از آخرت به دنیا است. سردمداران تکلیفی در آبادانی آخرت، برعهده ندارند وظیفهی اصلی و اساسی آنها آبادانی دنیا و زندگی روزمرهی مردم است.
4. بازگشت از امت اسلامی به ملت ایرانی
یکی از ارکان اصلی امت، باور دینی و تعلق به دین اسلام است. امت اسلامی به همهی کسانی اطلاق میشود که در هرکجای کرهی زمین زندگی میکنند و پیرو و تابع دین پیامبرند. از این رو امت، موضوعی فرامرزی است که در یک جغرافیای واحد ساکن نیستند. اما ملت، به ساکنان یک کشور و درون مرزهای خاص گفته می شود که دارای تجربهی زیسته، هویت و تاریخ مشترکند.
در چهار دههی اخیر، حاکمان، رویکرد "امتگرایی" را به جای ملتگرایی برگزیدهاند و هماره آن را نیز در پیشخوان خود به نمایش گذاشته و بر آن نیز افتخار کردهاند. از این رو سازمانهای متعددی برای ارتباط و مراودهی با امت اسلامی بنیان نهاده اند و آنها را مورد عطف و لطف و عنایتِ خود قرار دادهاند. در پروژهی امتگرایی، تمایزگذاری پر رنگ اعتقادی و باور دینی در مقابل غیر مسلمانان، نه از سر مصلحت و منفعت ملی که برای انجام رسالت دینی، صورت پذیرفته است. از این رو هیچ شکی ندارند که پیش از آن که به منافع ملت ایران بیندیشند به منافع امت اعتنا میورزند. در نتیجه و در وقتِ تزاحم میان امت و ملت، این ملت است که باید هزینهی امت را بر دوش بکشد و از مصلحت و منفعت خود بگذرد.
وقت آن رسیده است که روی از امت برگردانند و در چشمان خستهی ملتی خیره شوند که آنان را انتخاب کردند تا دردی از ایشان دوا بکند و رنجی از جامعه کم نمایند. در چهارچوب مصلحت و منفعت ملت، گام بردارند و آن را بر هر چیزی دیگر مقدم بدارند.
(ادامه دارد)
از آن امیدِ از دست رفته، بیست و دو سال میگذرد.
روزی که "جمهوریت" از یاد رفته جانی دوباره گرفت. ملتی که میخواست با صدای بلند با نظام یاش از رویاها، آرزوها و رنجهایش سخن بگوید. سخنانی از دردِ فراموش شدن در فراز و نشیب ساختاری که هر چیزی را از دریچه قدرت میدید و پاک یادش رفته بود این جا "جمهوری" است. در شُکوه دومِ خرداد شِکوههای تاریخی بود که میخواست سر باز کند و بیان شود.
دوم خرداد روز خیزش جمهوریتی بود که دیده نمیشد. روزی که صدایی امیدوارانه و گرم از نهان خانه ملت برمیخواست و محکم میگفت: مرا ببینید، من هستم. به رسمیت بشمارید مرا. روز دوم خرداد قرار بود روزِ تولد "شهروند" در صحن و سرای ت باشد. حرکتی تاریخی که درخواست آشکار ملت را فریاد میزد و براین نکته انگشت تاکید مینهاد که باید در فرایند ت و تصمیمگیری، حضوری فعال و مسالمتآمیز داشته باشد. در خیالِ سبزاندیشانهشان به "جامعهی مدنی" میاندیشیدند. جامعهای نه توده وار؛ مقلد و پیرو و نه تحت تسلط قدرت حاکم، بر پای خود ایستاده که میخواهد سرنوشتش را بسازد.
✅ دومخرداد نشان از عقلانیتی ی داشت که "گفتگو" را در مرکز گفتمانش جای داده بود. پروزهای بود که از سویی گفتگوی میان جمهوریت و اسلامیت نظام ی مستقر و از سویی دیگر، گفتگوی میان تمدنها را دنبال میکرد. این همان خردِ ی پیش برندهای بود که اگر استقرار مییافت، این نبودیم که هستیم. گریزگاهی عقلانی برای برون رفت از بن بستهای تاریخی و رنجها و تنگناهایی که جان و جسم ملت را در خود میفشرد و میفشارد. مواجههیی کارساز با مسایل و مصایب کهنی که میان حاکمان و محکومان فاصله و گسست ایجاد میکرد. به تعبیر دیگر، دومخرداد، زایش شادمانهی امیدی بود که دلها را به سوی خود جذب میکرد. از این رو دوم خرداد هماره یادآور عظمت و شکوه ملت و عقلانیتی بود که مانند همهی امیدهایی که از دست می رود، از دست رفت.
سالها از پی هم سپری شد و گفتگوی میان جمهوریت و اسلامیت فراموش شد. و بهتر بگوییم، اساسا شکل نگرفت. ضرورتی که مورد بی مهری قرار گرفت. همان که به هر چه بیشتر شدن فاصلهها و عمیقتر شدن معضلات و در نهایت، تیرهتر شدن زندگی ساکنان ای دیار منتهی گردید. دوم خرداد، انتهای آرزوها نبود، معجزهای هم محسوب نمی شد، تنها سرآغازی بود برای بهتر شدن. شروع جریانی بود که اگر ریشه میگرفت و بال و پر مییافت، سقف پریدن آرزوهای ما اکنون چنین پایین نبود، تهیهی آذوقه نبود. مسئلهی ما و هراس ما چنین حقیر نمیشد. اگر آن مسیر باز میشد اینک با میل به رفتن و مهاجرتها مواجه نمیشدیم و از روزگار کمتر میرنجیدیم و پرسشمان این نبود که "چگونه میتوانم زنده بمانم".
اگر میگذاشتند درختِ دوم خرداد رشد میکرد، اکنون در پناه سایهاش مینشستیم و به سامان زندگی میاندیشیدیم.
دوم خرداد نیز مانند نسیم خنک امیدهای همیشهی تاریخ ما وزید و پر شتاب از برِ ما گذشت. آمد و رفت و ما ماندیم و همان رنجها، هراس، پرسشها و همان زخمهای کهنهی تاریخیمان. دوم خرداد تکرار تلخ شکست ملتی بود که میخواست زندگی کند، اما کلان روایتی متصلب و جزمیتی دردناک، میدان رهایی را سد کرد و تنها بازیگر شهر شد. روایتی که معلوم میکند چگونه زندگی کنیم و کی و چگونه بمیریم. روایتی که زندگی را به رسمیت نمیشناسد و آزادی و انتخاب را نیز.
✔️آن رخنهی رهایی بخش، آیا دو باره ممکن است؟
@kherade_montaghed
انحطاط و فروپاشی یک انسان
"نجفی" یعنی تزل سرنوشت.
همه چیز به ناگه از دست می رود. گویا زمین هیچ گاه زیر پای آدمی پایدار و ماندگار نبوده و نیست. ما آدمیان محکوم هستیم همواره بر لبه ی پرتگاه نیستی و صخره ی ترسناک از دست دادن های مداوم زندگی کنیم. زندگی بی ضمانت و ناپایداری جاویدان، که هر آن، می تواند هستی ما را دگرگون کند، سرچشمه ی هراسناکی آدمی است.
به راستی که یکی از اضطراب های بنیادین آدمی، اضطراب "از دست دادن" و هراس از زیر و رو شدن هایی است که وقتی طوفانش در می گیرد، خیمه و خرگاه را از جا می کند و هیچ کاری از ساکنان آن خیمه برنمی آید. این گونه بود که شکسپیر، اساسی ترین مساله ی آدمی را "بودن و یا نبودن" می دانست. آدمی مسافر بی قرار مرزهای بودن و نبودن، داشتن و از دست دادن است. اندوه ناپایداری و از دست دادن، اندوه مرگی تدریجی و مداوم. زله ای در درون و بیرون.
هر چیز ممکن است به اندک نسیمی در هم ریزد و از دست برود. سقف آهن و آجر و خاک که اینک آرام زیر آن نشسته ایم و ما را از سرما و گرما و. نجات می دهد، در لحظه ای بعد ممکن است دشمن جان ما شود. و کلبه ی "یقینی" که اینک در آن آسوده ایم، ممکن است در وزش اولین طوفان شک، در هم فرو بریزد و در برهوتی از سرگشتگی حیران شویم. ایمانی که استوارش می دانیم، ناگهان دود می شود و به هوا می رود.
✅ "ناپایداری"، پایدارترین قانون هستی است. طعم پایداری را فقط برای یک لحظه و فقط برای یک لحظه، می توان در دهان چرخاند. ممکن است لحظه ی بعدی وجود نداشته باشد. سلامتی، شادابی، زیبایی، دانش و سرمایه هایی چون محبوبیت، حافظه، منزلت اجتماعی، قدرت، ایمان و به آسانی از دست می روند. به همین دلیل است که دلهره ای همیشگی را در عمیق ترین لایه های وجودی مان احساس می کنیم. دلهره ای که حتی شیرینی "اکنون" مان را می ستاند و زایل می کند.
خانه بر زمینی لرزان و زمان گذرا داریم. این سخن را کسانی می توانند با جان خویش احساس کنند که دوره ای از جنگ را پشت سر گذاشته و در زمان جنگ زیسته باشند. و یا در زله ای مهیب ویران شده باشند.
ناگهان همه ی آبرو و حیثیتی که قطره قطره و با رنج جمع کرده ایم از دست می رود.
"نجفی" یک پدیده استثایی نیست. یک زنگ هشدار است. همه ی ما در خطر انحطاط و فروپاشی هستیم.
@kherade_montaghed
درباره این سایت